سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























...غروب آرزوهـــا

بعضی وقت ها آدم دلش می خواهد همه چیز رو درباره ی دوستاش بداند.مثل تاریخ تولد، اسم پدر و مادر، تعداد خواهرها وبرادرها ،نشانی منزل یا حتی ایتکه به چه چیزهایی علاقه دارد و از چه چیزهایی بدشان می آید.

به نظر من دانستن این اطلاعات به ما کمک می کند تا بتوانیم ارتباطی صمیمی تر و عمیق تر با دوستانمان برقرار کنیم.

من هم از یکی دوسال پیش برای خودم،یک دفترچه درست کردم وهر صفحه آن را به یکی از دوستانم اختصاص دادم و مشخصات او رادرآن صفحه نوشتم.

تا این که چندی قبل....

حسابی حوصله ام سر رفته بود.نمی دانم چرا روزهای جمعه،نزدیک غروب که می شود،احساس دلتنگی می کنم. برای این که سرم را گرم کرده باشم،سراغ دفترم رفتم و شروع کردم به ورق زدن آن وخواندن نشانی های دوستانم.

دفترم تقریبا پر شده بود.فقط یک صفحه خالی در آن مانده بود.

یک دفعه فکری به سرم زد.اولش ترسیدم.ترس که نه ولی خجالت کشیدم.ولی بعد دل را به دریا زدم وگفتم :خلق و خوی حضرت مهدی(ع) مثل جد بزرگوارشان پیامبر(ص) است. ایشان مهربانند وصمیمی ترین دوست ما. پس چرا صفحه آخر را برای ایشان نگذارم؟!

بالای صفحه نوشتم: عزیز ترین دوست همیشگی ام.

وبعد نام ایشان و پدر ومادرشان را نوشتم :امام حسن عسکری(ع) ـ نرجس خاتون.

رسیدم به تاریخ تولد.روزش را می دانستم چون این روز را هر سال جشن می گرفتیم. اما سالش را نمی دانستم.بی خیال آن شدم.

رفتم سراغ محل تولد.محل تولدشان را به یاد نمی آورم.شاید مکه بود یا شاید مدینه.شاید هم جایی دیگر! ولی کجا!؟ نمی دانم خودم را معطل نکردم.

سوال بعدی، تعداد خواهر وبرادر ها بود. کلی به مغزم فشار آوردم تا چیزی یادم بیاید . با خودم گفتم: شاید برادر و خواهری ندارد،چون من چیزی در مورد آنها نشنیده ام...اما،شاید هم داشته باشند.پس تکلیف این قسمت هم روشن نمی شود. از خودم لجم گرفت. جلوی سوال را خالی گذاشتم.

بند بعدی ،نشانی منزل بود. راستی امام کجا زندگی می کنند؟ ممکن است در ایران باشند؟شاید هم در یک کشور دیگر باشند.اما حتما در یک کشور اسلامی است.

چی می شد اگر جای امام را می دانستیم؟هر وقت دلمان می خواست یا کاری داشتیم، به او سر می زدیم. اما،اگرما می دانستیم، دشمنان امام هم می دانستند،آن وقت....

پرسش های دیگری هم پشت سر هم به ذهنم رسید. مثل این که: آیا امام ازدواج کرده اند؟اسم همسرشان چیست؟بچه هم دارند؟ چند تا؟ دخترند یا پسر؟ اصلا خود امام چند سال دارند؟ پیر نشده اند؟ چه شکلی هستند؟ واگر امام را ببینیم، متوجه می شویم یا نه؟ و...

صد تا سوال،شاید هم بیشتر داشتم که جواب هیچ کدام را نمی دانستم.

پس من چطور این همه امام را دوست دارم در حالی که چیزی درباره ی او نمی دانم؟ هم نا امید شدم و هم پشیمان.خواستم دفترم را ببندم،اما هنوز یک قسمت باقی مانده بود. باید می نوشتم امام چه چیز را دوست دارد واز چه چیزی بدشان می آید.

کمی فکر کردم و بعد با شوق فراوان از این که، بالاخره چیزی برای نوشتن پیدا کرده ام،شروع به نوشتن کردم:

عدالت را دو ست دارند ،از ظلم بدشان می آید . مهربانی رادوست دارند ،از کینه بیزارند .قرآن می خوانند ،روزه می گیرند، عبادت می کنند . درعوض بخیل نیستند ، حسودی نمی کنند و برای هیچ کس خودشان را نمی گیرند ! امام خوبند وبا بدی هیچ نسبتی ندارند.

گوشه ی سمت چپ آخرین صفحه ی دفترم ،جای یک گل نرگس خالی بود ....



نوشته شده در جمعه 87/6/22ساعت 4:51 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin